نکو داشتن. خوب داشتن: به لطف خویش خدایاروان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش. سعدی. پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو. سعدی. خوش است این پسر وقتش از روزگار الهی همه وقت او خوش بدار. سعدی. - دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
نکو داشتن. خوب داشتن: به لطف خویش خدایاروان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش. سعدی. پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو. سعدی. خوش است این پسر وقتش از روزگار الهی همه وقت او خوش بدار. سعدی. - دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
کسی که راحت نشسته و جای بسیاری را متصرف شده. (ناظم الاطباء). کسی که هر جا او را خوش آید همان جا ساکن شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) : حضور حریفان بس خوش نشین به تخصیص صدر اخص صدر دین. نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 2). من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم چون نسیم خوش نشین هر دم زمینی خوش کنم. ظهوری (از آنندراج). تا بحسن خوش نشین او شود جایی دچار نیست چون آب روان یکجا قرار آئینه را. صائب (از آنندراج). صراحی بود کودک خوش نشین ندارد چسان گریه در آستین. ملاطغرا (از آنندراج). ، نورسیده. تازه آمده، بیگانه و اجنبی و غریب در میانۀ مردم بومی. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که در شهر یا دهی برای خود معاش کند. خوشباش. (از آنندراج). آنکه درده منزل دارد ولی جزء بنه بندی نباشد و کشت و زرع نکند از اینرو از ادای مالیات و عوارض ده معاف است. (یادداشت مؤلف) ، اجاره نشین. مستأجر (درتداول مردم قزوین). - امثال: اجاره نشین خوش نشین است، یعنی هر وقت که خواست خانه دیگر می گیرد و تغییر مکان می دهد
کسی که راحت نشسته و جای بسیاری را متصرف شده. (ناظم الاطباء). کسی که هر جا او را خوش آید همان جا ساکن شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) : حضور حریفان بس خوش نشین به تخصیص صدر اخص صدر دین. نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 2). من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم چون نسیم خوش نشین هر دم زمینی خوش کنم. ظهوری (از آنندراج). تا بحسن خوش نشین او شود جایی دچار نیست چون آب روان یکجا قرار آئینه را. صائب (از آنندراج). صراحی بود کودک خوش نشین ندارد چسان گریه در آستین. ملاطغرا (از آنندراج). ، نورسیده. تازه آمده، بیگانه و اجنبی و غریب در میانۀ مردم بومی. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که در شهر یا دهی برای خود معاش کند. خوشباش. (از آنندراج). آنکه درده منزل دارد ولی جزء بنه بندی نباشد و کشت و زرع نکند از اینرو از ادای مالیات و عوارض ده معاف است. (یادداشت مؤلف) ، اجاره نشین. مستأجر (درتداول مردم قزوین). - امثال: اجاره نشین خوش نشین است، یعنی هر وقت که خواست خانه دیگر می گیرد و تغییر مکان می دهد
آشکار شدن: به شهر اندرون آگهی فاش گشت که بهرام شد کشته و درگذشت. فردوسی. غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش. مولوی. حاتم طایی به کرم گشت فاش گر کرمت هست، درم گو مباش. خواجو. رجوع به فاش شود
آشکار شدن: به شهر اندرون آگهی فاش گشت که بهرام شد کشته و درگذشت. فردوسی. غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش. مولوی. حاتم طایی به کرم گشت فاش گر کرمت هست، درم گو مباش. خواجو. رجوع به فاش شود
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
برآمدن. مقضی شدن. نُجْح. نَجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. انصاف. ارمام. رجوع به ’خاموش شدن’ و ’خامش گردیدن’ شود: بروی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت. فردوسی. - خاموش گشتن آتش، خاموش شدن آن. انطفاء. - خاموش گشتن از اندوه یا خشم، بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وجوم. (تاج المصادر بیهقی). - خاموش گشتن چراغ یا شمع، فرومردن آنها
بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. اِنصاف. اِرمام. رجوع به ’خاموش شدن’ و ’خامش گردیدن’ شود: بروی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت. فردوسی. - خاموش گشتن آتش، خاموش شدن آن. انطفاء. - خاموش گشتن از اندوه یا خشم، بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وُجوم. (تاج المصادر بیهقی). - خاموش گشتن چراغ یا شمع، فرومردن آنها
آن که در هر جا خوشش آید بنشیند و اقامت گزیند، در اصطلاح کشاورزی آن عده از اهالی ده که نه مالک به حساب آیند و نه زارع، به مستأجر نیز اصطلاحاً خوش نشین می گویند
آن که در هر جا خوشش آید بنشیند و اقامت گزیند، در اصطلاح کشاورزی آن عده از اهالی ده که نه مالک به حساب آیند و نه زارع، به مستأجر نیز اصطلاحاً خوش نشین می گویند