جدول جو
جدول جو

معنی خوش گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

خوش گشتن
(بَ نَ / نِ تَ)
شاد شدن. خوشحال شدن. مسرور شدن:
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گرددبگفتن حلق و کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش نشین
تصویر خوش نشین
ویژگی کسی که از هر جا خوشش بیاید در آنجا اقامت می کند یا می نشیند، ویژگی کارگر کشاورزی که زمین و خانه ندارد، آفتاب نشین
فرهنگ فارسی عمید
(بِهْ شُ دَ)
نکو داشتن. خوب داشتن:
به لطف خویش خدایاروان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش.
سعدی.
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
سعدی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
سعدی.
- دل خوش داشتن با کسی، دل یکی کردن: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ دَ)
بی حرکت ماندن چنانکه در فالج یا در مرگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
دم سگ بینی ابا تیفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد هیچ رگ.
رودکی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ دَ)
آزرده شدن و تنگدل شدن. (آنندراج) :
بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشتۀ خلق.
خاقانی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ لی یَ کَ / کِ دَ)
بی اعتبار گشتن. ناچیز گشتن. بحساب نیامدن. بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
رودکی.
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هوی ست.
ناصرخسرو.
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای و شوم فن.
مولوی.
، ذلیل شدن. بدبخت شدن. بیچاره شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کسی که راحت نشسته و جای بسیاری را متصرف شده. (ناظم الاطباء). کسی که هر جا او را خوش آید همان جا ساکن شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
حضور حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدر اخص صدر دین.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 2).
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هر دم زمینی خوش کنم.
ظهوری (از آنندراج).
تا بحسن خوش نشین او شود جایی دچار
نیست چون آب روان یکجا قرار آئینه را.
صائب (از آنندراج).
صراحی بود کودک خوش نشین
ندارد چسان گریه در آستین.
ملاطغرا (از آنندراج).
، نورسیده. تازه آمده، بیگانه و اجنبی و غریب در میانۀ مردم بومی. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که در شهر یا دهی برای خود معاش کند. خوشباش. (از آنندراج). آنکه درده منزل دارد ولی جزء بنه بندی نباشد و کشت و زرع نکند از اینرو از ادای مالیات و عوارض ده معاف است. (یادداشت مؤلف) ، اجاره نشین. مستأجر (درتداول مردم قزوین).
- امثال:
اجاره نشین خوش نشین است، یعنی هر وقت که خواست خانه دیگر می گیرد و تغییر مکان می دهد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ شُ)
مبارک. میمون
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
پاکیزگی گوشت. حلیت گوشت، مرافقت با مردمان. خوش خلقی، زود التیام پذیری بدن در مقابل خستگیها و جراحات
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ)
با ظن خوب. حسن الظّن ّ
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ بَ تَ)
آشکار شدن:
به شهر اندرون آگهی فاش گشت
که بهرام شد کشته و درگذشت.
فردوسی.
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش.
مولوی.
حاتم طایی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست، درم گو مباش.
خواجو.
رجوع به فاش شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ تَ)
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن:
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
فردوسی.
- کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او:
گرفتی همه مال مردم به زور
به یک ره چنین گشت بخت تو کور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَهْ تَ)
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن:
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم چون درونه شدیم.
کسائی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359).
رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن:
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز.
فردوسی.
کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه.
قطران.
نچیده یکی میوۀ تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز.
نظامی.
کنده شد پای و میان گشته کوز
سوختۀ روغن خویشی هنوز.
نظامی.
و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
گنگ شدن. گیج شدن. کندفهم شدن:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ اَ کَ دَ)
خفه شدن. انخناق. اختناق
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ گُ تَ)
خفه شدن. خبه گردیدن. رجوع به خفه گردیدن و خفه شدن و خفه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ تَ)
محرم شدن. ندیم خاص شدن. مقرب شدن:
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ اَ تَ)
بشادی گذشتن. بشادی سپری شدن. با شادی طی شدن
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ دَ)
ساکت شدن. سکوت کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن. (نوروزنامۀ خیام)
لغت نامه دهخدا
(تُ جُ تَ)
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود.
- روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) :
زآن روضه کسی جدانگشتی
تا حاجت او روا نگشتی.
نظامی.
چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا
عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) :
نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران
متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود:
گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ / چِ نُ / نِ / نَ دَ)
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن:
خاک گشته، باد خاکش بیخته.
رودکی.
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَرْدْ / خُرْدْ دا دَ)
بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. انصاف. ارمام. رجوع به ’خاموش شدن’ و ’خامش گردیدن’ شود:
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت.
فردوسی.
- خاموش گشتن آتش، خاموش شدن آن. انطفاء.
- خاموش گشتن از اندوه یا خشم، بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وجوم. (تاج المصادر بیهقی).
- خاموش گشتن چراغ یا شمع، فرومردن آنها
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ نِ وِ تَ)
تمام شدن. بعد از آن دیگر چیزی نبودن. بپایان رسیدن:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
شرم داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). سرافکنده شدن. خجلت کشیدن. منفعل شدن:
نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
گوژ شدن: تا گوژ پشت پشتم و تا تنگ شد دلم چون خانه کمانش چون حلقه کمر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاش گشتن
تصویر فاش گشتن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش داشتن
تصویر خوش داشتن
علاقه مند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش نشین
تصویر خوش نشین
کسی که راحت نشسته و جای بسیاری را متصرف کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار گشتن
تصویر خوار گشتن
بی اعتبار گشتن، بحساب نیامدن، بی ارزش گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخش گشتن
تصویر پخش گشتن
پریشان دل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موش کشتن
تصویر موش کشتن
کشتن موش. یا کشتن موش در کاری. موشک دوانیدن، فتنه انگیزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش نشین
تصویر خوش نشین
((~. نِ))
آن که در هر جا خوشش آید بنشیند و اقامت گزیند، در اصطلاح کشاورزی آن عده از اهالی ده که نه مالک به حساب آیند و نه زارع، به مستأجر نیز اصطلاحاً خوش نشین می گویند
فرهنگ فارسی معین